هيچ گاه از ياد نمی برم زمانی را که دست در دست هم می رفتيم تا جايی ميان آدميان بی خبر يکدگر را رها کنيم و خاطراتمان را ميان هزاران خاطره ی رها شده گم کنيم و خود را به مسيری بسپاريم که يقين پيدا کنيم هيچگاه رنگ چشمهای يکدگر را نخواهيم ديد.
آخرين دقيقه ها و ثانيه ها سريع تر از هر زمانی از کنارمان عبور می کردند و تو به چشمهايم خيره نگريسته بودی و من نگاهم را می دزديدم تا مبادا اشکهای منتظر را در پشت چشمهايم ببيينی ...چشمهايمان؛دستهايمان...وجودمان تلاش می کردند جدايی را آسانتر کنند اما...می دانستی و می دانستم که دل اين حرفها را نمی فهمد...با اين حال دستم را رها کردی و از من قول گرفتی که هرگز پشت سر خود را نگاه نکنم و خود می دانستی که نمی توانم...و رفتی...
و تو رفتی
و هنوز
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
....
---------------------------------------------------------------------------------------------
تو هستی اما نيستی ...تو نرفتی اما رفتی و بودنت نبودنت را فرياد می زند و خوب می دانی که چگونه قلب من با خاموشی آرام تو در کنار من ذره ذره آب می شود...!
سلامممممم مرسی از لطفت
بسيار لذت بردم
سلام بانو....... دست می گذاری روی قلب آدم و می خواهی اينطور چشمان پر از اشک نشود؟؟....... شادی ات مستدام...... يا علی!!
هميشه خراشی است روی صورت احساس . که نوشته شده است به يادگار نوشتم خطی ز دلتنگی وقتی رفت حتی حس زندگی رفت ...
زيبا بود . خيلی . نوشته ات رو می گم . حرف توام درست بود . انقلاب ! اوهوم . ممنونم که اومدی . به امید فرداهای روشن . فعلا بای ...
راستی , اسم بانو برام مقدسه . بانو ... دوستش دارم . خيلی زياد . می فهمی ؟ خيلی زياد !...
سلام . آيا بودن و نبودن ـماندن و رفتن . خنديدن و گريستن . شاد بودن و غمناک زيستن و ... از جنس همند که هميشه ما را بين خود در تلاطم رها می کنند و شاهد دست و پا زدن های ما هستند ؟؟ برقرار باشی
سلام...رويت شد
درد نوشته ی تلخی بود. ولی آخر در حرف بی حساب حرف حساب زدن که جالب نيست هست؟
سلام بانوی شرقی- حيلی باحال می نويسيا-راستش نوشته هام الان خيلی بيرنگه- ولی ماله تو رنگين کمون شده